مادر
مصطفی پورنجاتی
انسان، در بستری از محنت ها، تعب ها و دشواری ها آفریده می شود و مادر، در همهمه ای از رنج ها، انسان می آفریند و زندگی می زاید.
مادر، از هستی خاموش مانده، در نهانی ترین دره های نیستی، صدای خنده و گریه نوزاد را خلق می کند و پابه پای این فرآورده محبت، تا پیچ و تاب های نفس گیر و واحه های روح بخش زیستن، می آید و می ماند.
پیشانی مادر شاید پُر از چین های سختی ها شده باشد، اما از این خطوط منحنی، پیام های حمایت و مهر و عشق خوانده می شود.
پاداش مادری
وقتی نغمه های تلخ تنهایی و بی کسی، در تراکم ابرهای تیره دشواری ها شنیده می شود، این کلام آرامِ مادرانه است که مرهم می شود و به کویر ساکت و عطش زده جان فرزند، باران می بارد به نرمی.
پاداش مادری چیزی نیست، جز رضوان پروردگار که پیامبر صلی الله علیه و آله فرمود: «بهشت زیر گام های مادران است».
چون کوه، استوار
گاهی لحن غضبناک مادر، مثل تندری است که بیدار می کند و از غفلتِ فروافتادن در دره های معصیت و دامگه گناه، بازمی دارد. شأن مادر، نگهبانی است از کمترین آسیب هایی که در کمین ذهن و جان کودکان و بزرگان نشسته است و سقوط انسان را انتظار می کشد.
فصل های سبز و زرد، از پس یکدیگر می روند و می آیند، روزگار می گردد و به خود، تحول می پذیرد، اما این عاطفه مادر است که چون کوهی استوار و بنایی بلند، از باد و باران، گزند نمی بیند و تا همیشه بشارتِ شادمانی و حمایت می دهد.
عهد می بندیم
در روز مادر، عهد می بندیم که حرفی از اهانت و کم حرمتی به ساحت والایش روا نداریم و با بوسه بر دست و بازویش، نشان دهیم که ارزش گذار واهمه ها و دغدغه هایش هستیم. با او اوج می گیریم و به اندوخته جایزه های الهی او، روزاروز، افزون می کنیم.
به یاد می آوریم سخن امام سجاد علیه السلام را در حق شناسی او که فرمود: «حق مادرت بر تو این است که بدانی او تو را در جایی حمل کرده است که هیچ کس دیگری را حمل نمی کند و از میوه دلش آن به تو داد که هیچ کس به دیگری نمی دهد».
آنان که شمارش گر پیش کش های مُنعمند، بدانند که از نیکویی به مادر، فریضه ای عظیم تر نیست.
روی پرچم ستایش مادر، یک آیه قرآن نوشته است: «و وصینا الانسان بوالدیه احساناً».
از تو که می گویم...
معصومه داوودآبادی
چشم های مهربانت را رشک می برم و بر دستانت بوسه می زنم. از تو که می گویم، دهان دریاهای زمین، لبریز مروارید می شود.
از تو که می گویم، شمارش معکوس ثانیه های رنج، آغاز می شود و زمستان های تشویش، بهار آرامش را مژده م یدهند.
خدا تو را از ن فس های کوه تراشیده است که اینچنین صبور، به تحمل ناملایمات برخاسته ای.
جانت، سپیده دمی بارانی است؛ شب های بلند پربهانه ام را. تو می آیی و بهشت، فرش راه پیامبرانه ات می شود.
چگونه سپاست بگویم؟
گیسوان بلند عشق را شانه می زنی در هیاهوی بی عاطفه زمان.
تو، منتشر شده ای در رگ های آبی ایثار و خون مترنم ات، حنجره بشریت را مادری می کند.
شب های دراز رنجم را به بیداری می نشینی؛ پرطاقت و مهربان و روزهای خاکستری ام را وجب به وجب، خورشید می کاری.
چگونه سپاست گویم؛ که وسعت شاعرانه ات را هیچ واژه ای توانا نیست؟
قلب پرطنینت، موسیقی آبشاران بلند از خودگذشتگی است. ای خوب! تقویم ها، ستایش بزرگی ات را به شوی نشسته اند.
الهی بمانی!
در جست وجوی نشانی ات، کوه های بسیار را فروریخته می بینم و دریاهای بی شمار را از سکه افتاده. کلید دروازه های روشن دور، در دستان تو است؛ آن گاه که بر اندیشه های نوباوه و جوان، جاده های بی تردید را لبخند می زنی.
از دامن برکت خیز تو است که مردان آفتاب و زنان رود، سمت افق های آسمانی را پی می گیرند.
خاطره ات، استوای مهربانی را در زمهریر فاصله ها، شعر می شود. آینده، دستان با کفایت تو را بر شانه های نونهال، به یاری می طلبد.
باش تا تلاقی نگاه هامان، مزارع آفتابگردان را به بار بنشاند.
عطر مادر
عباس محمدی
تمام کلماتم را نذر می کنم تا شعر کنم برای تو.
من، تمام حرف های لالم را برای تو آواز می کنم. نمی دانم اگر سایه مهربانی دستان تو نبود، چقدر می توانستم روبه روی خورشید، قد بکشم. دست های تو، پراند از بوی پونه های وحشی؛ پر از عطر بابونه ها، تو، بوی دامنه های بکر بهار را می دهی. لبخند تو، تمام آرامش های جهان را یکپارچه در پیراهن تنهایی ام می ریزد.
اگر تو در کنارم نبودی، سال ها پیش، در رویاهایم غرق می شدم.
به یاد لالایی های تو
تو روشنی روزهای آفتابی من هستی. من، ماهی کوچکی هستم که لحظه ای نمی توانم دور از دریای وجود تو زندگی کنم. دست های تو، امن ترین آشیانه بوسه های من اند. شانه هایت، بهترین تکیه گاه اند برای روزهای ابری چشمان من.
عطر بودن توست که مرا زنده نگاه می دارد.
لالایی تو برای کودکی ام، آوازهای داوود علیه السلام بود که در دامنه دشت های بهاری، پرنده های مشتاق خواندن را لال نگه می داشت.
عاشقانه ترین شعر
تو همچون آرامشی هستی که در سایه روشن مهتاب، از پنجره اتاقم سرازیر می شود.
تو زیبایی شمعدانی هایی هستی که در نم نم باران، با پنجره اتاقم به نجوا می نشینند.
تو، عاشقانه ترین ترانه ای هستی که شاعران جهان، از بر کرده اند.
برای از تو سرودن، باید کلمات تازه ای بیافرینم. هیچ کلمه ای، قدرت بیان مهربانی های بی پایان تو را ندارد.
صدف ها، برای تو آوازهای مهربانی دریا را به ارمغان می آورند.
آغوش تو، تمام خاطره های کودکی من است.
با تو، همیشه آبی ام
سیب های جهان، با لبخند تو شکوفه می کنند و ابرهای جهان، با بغض های تو گریان می شود.
با بوی ایمان تو، همچون بابونه های وحشی، عطر نفس هایم فراگیر می شود.
در سایه تو، به خورشید نزدیک تر می شوم و آسمان رویایم، آبی تر از تمام آسمان ها می شود.
با تو، از هر پرنده ای به خداوند نزدیک تر خواهم شد.
تمام درخت ها، به من غبطه می خورند، در کنار تو که جاری می شوم، چون رود.
خدا تو را به تنهایی من ببخشد تا همیشه.
از وسعت بی انتهای تو
رزیتا نعمتی
نگاه مهربانت، آب دارد می کند، دل را
نوازش روی دستان تو می لغزد، به چشمان تو می ریزد، دلم پَر می زند تا باز در آغوش مهرت، کودکی باشم.
ولی از خود خجالت می کشم؛ از ناسپاسی های دستانم که پیش وسعت بی انتهای تو، هنوزم دیر می آیم سراغت، مادر خوبم.
ولی این را بدان ای گل، تمام روزهای من، برای توست ای مادر!
بهشت زیرپای تو
بهشت، برای گام های تو وسعت گرفت و حجم مهربانی تو در این جهان نگنجید، که خداوند، آن سویْ از شیرهای روان و حریر سبز روح تو، بهشت را آفرید تا حوریان سیه چشمِ محبت تو، از تخت های لالایی ات بر اهل زمین سلام و تحیت فرستند.
مادر! دست های تو، دروازه های ورود به رستگاری است.
بگشای تا تلاوت کنم: تمام رودها، سرچشمه ها، از چشم هایت وام می گیرند.
و گل های خدا وقتی که می رویند، مادر نام می گیرند.
پیام های کوتاه
تنها به واسطه ی درک مقام مادر است که می توانی صفات رحیمی و رحمانیت خداوند را تصور کنی.
امروز بوسه بر دستان تو، تعقیبات نمازهای یومیه من است، عبادت مرا در تماشای رخسارت بپذیر.
مادر؛ ادامه باران
میثم امانی
مادر! دست ها برای از تو نوشتن می لرزند، کلمه ها می مانند برای از تو سروردنو
قلب تو، وسیع تر از حجم تمام دردها و رنج هاست؛ بلندتر از طول تمام غصه ها و شادی ها.
قلب تو، دنیا را در خودش جای می دهد و تکه ای است از بهشت که بوی پر جبرییل می دهد.
شانه هایت، تکیه گاه کبوتران صلح است و فرودگاه پرستوهای عاشق.
پنجره ها، وضوی صبح شان را با عطر صدای تو می گیرند و دیوارها، با لالایی دعای تو به خواب می روند.
زندگی، با مدیریت چشم های تو اداره می شود. تو، آسیاب رودخانه های پایان ناپذیر تلاش و کوششی.
کلمه ها، در آستانه نامت زانو زده اند و هرچه جمله تعجبی است، در برابر مقامت خم شده اند.
قلب تو ادامه کوه است در صلابت، ادامه باران است در صداقت، ادامه بهار است در صمیمیت، ادامه خورشید است در گرمی و ادامه مهتاب است در درخشش.
چشم هایت همیشه نگران است
کوله بار دردهای بشریت، بر دوش توست که سنگینی می کند. تو، یادْبودِ خاطره هایی برای امروز و یادداشتِ آرزوهایی برای فردا.
دل نگرانی ات را هیچ گاه زمین نگذاشته ای. با بدرقه هر صبح، با سفره هر ظهر، با انتظار هر شب، چشم های نگرانت، خیره مانده است. هیچ سایه ای نمی تواند جای نوازش های تو را بگیرد و هیچ دایه ای نمی تواند پای فداکاری های تو بایستد.
با تو، خانه بهشت است
شیرازه جان تو را به سرنوشت فرزندانت سنجاق کرده اند و دست هایت، مثل دو جلدِ کتاب، صفحه های ورق ورقِ پریشانی فرزندانت را جمع می کند تا نجات دهدشان از خطر فروپاشی.
عشق، با پلک زدن های تو آغاز می شود تا پای ریشه های تشنه یأس، قالب جویباری های خشکِ رنج.
حضورت، درمان دردهای گفته و ناگفته است. دست هایت را می بوسم که نسیم مهر را به سوی دریچه های زندگی مان روانه کرده است، که بارانِ شادی را بر سقف اتاق های غم بارمان جاری کرده است، که هر چه نعمت است در خانه، از برکت دست های توست. دست هایت را که به دعا برمی داری، پُلی می شود از آسمان تا زمین و امواج نور فرود می آیند.
خانه ما، تنها با وجود توست که بهشت است؛ بی تو بوی جهنم می دهد.
دست هایت را می بوسم
قدم هایت را می بوسم که خاک بهشت را با خودش، به جهانِ تیره آورده است.
تو فرشته ای؛ اما روی زمین. دست های برافراشته ات را پس نگیر؛ قدم هایت را برندار از روی فرش چشم هایمان که هرچه خیر و خوبی است، به برکت ارزشمندی توست.
دست هایت را می بوسم، قدم هایت را نیز... و خدای بزرگ را شکر می کنم که نعمت وجود مادر را به من ارزانی داشته است.
باید به کودکی ام برگردم
سیدحسین ذاکرزاده
مانده ام که چه بنویسم؟! مانده ام که در تعریف این کلمه پاک، چه بنویسم! چگونه با این زبان اَلکن، با این صدای لرزان و پیراهنِ تنگ کلمات، همه احساس ناگفتنی ام را به رخ دیگران بکشم؟
خیال کنم هر کس جای من بود، همین حال را، میانِ تراکم احساسش پیدا می کرد.
شاید بهتر باشد به گذشته ذهنم سفر کنم! شاید بهتر باشد سراغ گنجه کودکی ام بروم؛ همان جا که بوی لباس نوی عید و نفتالین می داد؛ همان جا که هر لباسی، پر از پروانه بنفش و آبی بود.
شاید بهتر باشد همه ادعایم را گوشه باغچه خانه قدیمی، زیر درخت پیرِ انار، خاک کنم تا سبک شوم. باید از یاد ببرم چقدر کتاب ورق زده ام.
شاید بهتر باشد نام و القابم را از یاد ببرم؛ حتماً این طور، بی پیرایه می توانم قدم بزنم و فکر کنم. من باید برگردم به آن حیاط خلوتی که فقط من و او بودیم و هیچ. آری باید به کودکی ام برگردم.
مادرِ من
خدا، دست مرا در دست تو نهاد؛ برای همین، همه ناتوانی ام را به توان تو بخشیده؛ برای همین، همه نیاز مرا در دست های تو چیده.
من به ذره ذره وجودت نیاز دارم. شاید اگر همه کَسم را از دست بدهم، تا تو را دارم غریب نمانم؛ اما اگر تو نباشی چه؟
برای همین، مثل شیر شده ای، با چنگ و دندان از من دفاع می کنی. از شیره وجودت، تا آخرین قطره احساست را به من بخشیده ای. حتی اگر سال ها از کودکی ام گذشته باشد، باز تو همان حامی همیشگی هستی، غمت شده غم من، شادی ات هم شادی ام؛ حتی اگر از این شادی نسیمی به تو نرسد؛ آخر تو همه منی، تو مادرِ منی، مادرِ من.
درست ترین لحظه پناه: آغوش مادر
محمدکاظم بدرالدین
امروز مجالی است تا بار دیگر، کودکی هایمان، در آغوش مهربان مادر رها شوند و به یاد بیاوریم که وسعت هیچ آسمانی، به اندازه عطوفت های مادر نیست و باارزش تر از مادر، واژه ای در فرهنگ مهربانی ها نیست.
در این روزگار رنگ و رو رفته، لبخند مادر، ناب ترین تصویر است.
گاهی اگر می بینیم جاده زندگی، صاف و هموار شده است، بدانیم دعای مادر، چقدر راهگشا است روزهای ما اگر به جایی برسند، همه از برکت دست به دعا برداشتن کسی است که ادب، روبه رویش زانو زده است.
هرکه، هر کجا که باشد، همیشه درست ترین لحظه پناه، برایش آغوش مادر است. برفِ پیری هم اگر بر سرِ خاطراتِ دیگر بنشیند، یاد او جوان ترین است.
مگر باز هم لطف او تکرار شود؛ وگرنه دسته گل های تبریک در یک روز، پیامی ندارند. سپاس ما را بپذیر؛ که نامت، عطر خوشبوی بهشت در همه روزهاست.
ای مادر صبور شهید!
فاطره ذبیح زاده
تقدیم به آستان والای تو، ای مادر صبور شهید؛ به تو که این روزها مثل همه مادرها، به انتظار آمدنِ فرزندت و تبریک روز مادر نمی نشینی.
چادرت را بر سر می اندازی و می روی به سراغ سپرت که در گوشه ای از بهشت پاکِ شهدا، چشم انتظار توست.
سنگِ سپید قبر را به دستان پرعطرِ گلاب می سپاری و از پشت شیشه مه گرفته عینکت، سوره یاسین می خوانی.
دست می کشی بر تاج سرخ «شهید» که بالای نام پسرت می درخشد و اشک ها سرازیر می شوند در چروک زیر چشم هایت.
لب هایت، به آرامی چیزی را زمزمه می کنند؛ انگار می خواهند برای قد و بالای رشید پسرت، «وَ إِنْ یَکاد» بخوانند!
ای مادر صبور! کاش می دانستم امروز برای پسرت از چه حرف می زنی! آیا از محبت و عشقی می گویی که سال ها به پای لحظات بودنش نثار شد، یا داستانی از داغ نبودنش می گویی که کمرت، از آن خمیده و بر گیسوانت، گرد سپید پیری پاشیده است؟ شاید همه از او می خواهی، به حق سال ها مادری و به یاد پروانه ترین عاشق مزارش، امشب، آرام پابه خوابت بگذارد!
کاش می دانستم برای پسر شهیدت از چه حرف می زنی، ای مادر صبور شهید!
برق چشم های مادر
شهلا خدیوی
برق چشم هایت، مرا یاد آسمان می اندازد؛ آسمان، با تمام ابرهایش.
از اینکه تا دلم می گیرد، باران نم نم نگاه تو، غم هایم را کنار می زند، برق نگاهت، آرام از روزنه ها می گذرد و جایی میان قلبم می نشیند.
جنسش از ماه است یا آفتاب؛ نمی دانم! اما هرچه هست، آنقدر آرام می تابد که چشمم را نزند...
همتای دریا
شانه های بی همتای تو، همتای دریاست؛ جاری میان قطره های کوچک آبی وجود من و سنگ صبور دلواپسی های من.
دعاهایت، معجزه می کند. هر گره کوری در زندگیمان می افتد، گرمای نفس های تو، تحمل سختی ها را آسان می کند، تو، رزق و روزیمان را رونق می دهی و رمق پاهای ناتوان زندگی مان می شوی...
همیشه مادر
روح اللّه شمشیری
دست هایت، برای نوازش، همیشه گرم بوده است و آغوشت، همیشه برایم باز.
چشم هایت، برایم گاه خندیده است و گاهی گریسته، اما همیشه سرشار از رضایت بود.
نگاهت، چه بسیار بدرقه راهم بوده است.
مرا پروراندی و با دست های خودت، در هوای زندگی، پروازم دادی...
دست هایت همیشه تکیه گاه من بوده است.
لبخندت را همیشه برایم حفظ کرده ای؛ اگرچه دلت مملو از بغض ها و رنج ها است.
آخر تو مادری!
قاصدِ عشق
مهدی خلیلیان
«می زنم با شتاب، در باران»
می خورم پیچ و تاب، در باران
مثل «سهراب»، کاشکی دستم
برسد «.. پای آب»، در باران
تو، دعا کن مرا، که می دانم
می شود مستجاب، در باران
آسمانِ نگاه تو دارد
جلوه ماهتاب، در باران
از نگاه تو، می تراود نور
مثل رقصِ شهاب، در باران
قاصدِ عشق، می کُنَد شب و روز
به دلِ من، خطاب، در باران...
آه! ای چشم های تو، خورشید
بَر دلِ من بتاب، در باران
مثل دریا
مهدی خلیلیان
من آن موجم که آسایش ندارم
چنان باغ شقایق، داغدارم
تمامِ حرفِ من، این است: مادر!
تو را، مانندِ دریا، دوست دارم
مادر
رزیتا نعمتی
چو می بینم عصایی را به دست مادر پیرم
به روی پای خود از غم به زحمت بند می گیرم
به جان لرزش دستت که می ریزد محبت را
بیا تا ناتوانی تو را آغوش برگیرم
چو دست باد نقش چادرت را می زند بر هم
تنِ گل های چادر می خورَد بر روح دلگیرم،
تنفس می کنم عطر نسیم کودکی ها را
هنوزم می شود گردن بگیری گاه، تقصیرم؟
ز رود آبیِ رگ های دستت می روم دریا
و در امواج چین دست تو آرام می گیرم
حالا که نیستی
به: آنان که «روز مادر»، مادر ندارند
مهدی خلیلیان
چند روزه ـ بی تو ـ دلِ من
همه ش بهونه می گیره
طفلکی، تنها شده باز
انگاری داره می میره
هرچی بِهِش می گم: می آی
حرفامو باور نداره
خودش می رِه یواشکی
رُو قبرِ تو، گُل می ذاره
حالا که من، تنها شدم
دیگه باید کجا بِرَم؟
وقتی دلم پریشونه
غصه هامو، به کی بگم؟
تو رفتی، اما من هنوز
دوست دارم خیلی زیاد
زیرِ درختا می شینم
شاید صدای پات بیاد!
همون درختایی که تو
تُو باغچه ها می کاشتی شون
همون گُلای خونه مون
که خیلی دوس می داشتی شون
بیچاره ها بدونِ تو
همیشه هِق هِق می کُنَن
دستِ منو، دوس ندارن
بی تو، دارن دِق می کُنَن
خودِت بیا، بشون بگو
که از زمین، بیرون بیان
من دیگه چیزی نمی گم
اونا فقط تو رو می خوان...
بیا بازم کنارِ ما
شاید که غّصه ها بِرَن
بیا کنارِ پنجره
بازم مَنو صدا بزن...
حالا که نیستی، دوس دارم
سر به بیابون بذارم
انگار دیگه نمی تونم
گریه هامو، نگه دارم!
عکس شکسته
رزیتا نعمتی
شکسته عکس سیاه و سپید مادر من
دو نیمه گشته و تا خورده در برابر من
دو تکه شد نگرانی چشم های او
شکستش دو برابر نموده مادر من
بریده شد نگهش، نیمِ خنده او رفت
چکیده شبنمی از غصه روی دفتر من
گریست عکس قدیمی ولی نه با چشمش
که از دریچه چشمان دیر باور من
گرفتم از خودم عکسی؛ شبیه مادر بود
در آن به جای تو خندیده نیمِ دیگر من
و نیمِ عکسِ خودم را به عکس چسباندم
رخ تو بی گلِ خنده مباد، مادر من!
زن ـ شروع شیرمردان
رزیتا نعمتی
گل ها از ساقه ها دمیده اند و غنچه ها از شاخه، و بشر، تمام عظمت خود را بر استواری نام زن بنا می کند؛ هم چنان که سقف ها بر ستون های تنومند بنا شده اند. این چنین است که مردانِ قصه ها، از باغبانی به نام زن آغاز می شوند؛ نقطه ی بالنده خلقت، دامنه ای که قله اش، فاطمه است. امروز، روز آتشفشان قله ای است که جرقه های وجودش، بزرگ ترین مردان حماسه را به زمان تقدیم می کند. روزتان مبارک باد، فاطمیان!
زنان ساده کامل
قلب آفرینش، از گرمی وجود تو می تپد، ای زن! بشر، از نقطه ای که چشم بر جهان می گشاید، تجسم زیبایی و لطافت را در تو می یابد؛ در تو که نماینده رحمانیت پروردگاری.
آسیه، مریم، سمیه، زینب، زهرا و خدیجه، پرچمداران تعریف تواَند.
سلام بر مادرهای ناشناسِ آن سوی کوه های دور که با گرمیِ تنور / بوی نان زندگی را، در مشام جانِ روستا می ریزند!
سلام بر اشک های نادیده و غریب زنانِ نان آور و سلام بر لحظه لحظه زن که بی هیچ تعطیل، بر بالین تبدار بشریت، خنکای بیداری مادرانه خویش را نثار می کند!
با مادران شهید
ای زن! یادمان می ماند، خداحافظی آخرینت با فرزندان شهید وطن، که اگر نبود صبر تو، چه کسی طعم شیرین فتح و پیروزی را به خاک وطن می بخشید؟
طاقت تو، اجازه از خود گذشتن پهلوانان قصه های تاریخ است.
مگر نه آن که هر جا مردی درخشیده، از برکت حضور آفتابی زنی بوده است و امروز، بند بند شعرِ روشن تو را خواهیم سرود، تا قطره ای از دریای بی کران وجودت را به نظاره بنشینیم.
امروز، موج ها در تلاطم آبی خویش، نام تو را بر زبان می آورند.
دین من، تو را به تندباد هر نگاهی نمی فروشد. تو نگینی هستی که با عصمت مریم، طلاکوب می شود. تو هاجروار، هفت مرتبه، اسماعیل عطش را میان صفا و مروه زندگی، سیراب می کنی.
پیام های کوتاه
سرافرازی و پیروزی مردان یک جامعه، نشانه عملکرد درست زنان آن جامعه است؛ چرا که میوه سالم، مدیون ریشه های ناپیدار و بالنده خود است بهشت را تسخیر کن که جایگاه پرچم عفاف تو بر قله هاست آن جا که انگشت های دین اشاره می کنند که:
دامنِ دامنه ها را بِرَهان از کفِ خویش |
یکنفر دائماً از دور تو را می خواند |
گُهَرِ پاک نجابت، همه شایسته توست |
گوش کن سوره زن را که خدا می خواند |
... و زن، عزت یافت
فاطره ذبیح زاده
در عصر بیدادِ کفر و جولان بی امان خرافات، مهر سرمد، آخرین رسول آسمانی اش را فرستاد؛ رسولی که رحمت بود برای عالمیان و سعادت نسلِ بشر، دغدغه همواره او.
مبعوث شد در میان امتی که دختران خود را زنده در گور می کردند و در زمانه ای که تازیانه حقارت و پستی، بر پیکر زنان می نواختند. پیامبر خدا آمد؛ با پیامِ طهارت و عصمتِ زن که پاکی دامان مریم علیهاالسلام را تداعی می کرد؛ با حدیثِ تدبیر و پارسایی آسیه علیهاالسلام ، در کاخِ کفر فرعون که موسی در دامانش پناه می یابد.
رسول عشق آمد تا در پناه آفتاب روشن دین خدا، سمیه علیهاالسلام ، اولین شهید اسلام باشد؛ تا همسری چون خدیجه علیهاالسلام ، ام المومنین باشد و دریای سخاوت و بزرگی اش، تا ساحل پرخیز اسلام سرازیر شود؛ تا بانوی نمونه ای چون فاطمه علیهاالسلام را بنماید که از جوششِ بی امان کوثر او، نسل به نسل، بوی سیبِ ایمان در عالم بپیچد.
... هنوز هم جاهلیت
... و اینک، عصر جدید، عصر جاهلیت نوین است که وجود لطیف زن، ملعبه فرصت طلبی شرکت هایِ تبلیغاتی می شود. دوره ای است که برای یورش به فرهنگ اصیل ملت ها، تیرهای مسموم بیگانه، عفت و پاکدامنیِ زن را هدف می گیرند.
زمانه ای فرارسیده است که دختران را در ویترینِ نگاه های هرزه، در گور هوس هایِ آلوده می کنند.
اینک، در برهوت انسانیت، اسماعیل بی گناهِ بشریت، در دامان پاک هاجران زمین می بالد و رسالت والای پاکدامنی و نجابت، بر دوش جان های زینب گونه ای است، که خطابه عظمت و وقار زن باایمان را بر کجاوه پارسایی و طهارتشان، فریاد می زنند.
____________________________- - - - - - - - - - - - - _________________________________
زن هستی ساز و نظم ده و مهر گستر است
سرچشمه محبت و الطاف داور است
بهر صفا و لطف خدا ، عشق مظهر است
بعد از خدا به سجده بوَد زآنکه مادر است
.
.
.
.
مادر ای معنی ایثار ، تو گل باغ خدایی
توی روزگار غربت با غم دل آشنایی
مینویسم از سرخط مادر ای معنی بودن
مینویسم تا همیشه ، تویی لایق ستودن
.
.
.
.
مادرم هستی من ز هستی توست
تا هستم و هستی دارمت دوست !
.
.
.
.
به بهشت نمیروم اگر تو آنجا نباشی مادر
.
.
.
.
مادر جون این دسته گل تقدیم تو !!!
به شرط اونكه تو خودت گل باشی و من خاک زیر پات
.
.
.
.
آسودگی از محن ندارد مادر
آسایش جان و تن ندارد مادر
دارد غم و اندوه جگر گوشه خویش
ورنه غم خویشتن ندارد مادر
.
.
.
.
ننه جون خیلی آقایی
از ته دل دوستتتتتتت دارم !!!
.
.
.
.
خدا انداخت زیر پای مادر
بهشتی کز همه چیز است برتر
اگر خواهی شوی مهمان جنت
نداری بهتر از مادر تو نعمت
بود شرط بهشت این حرف آخر
که باشی خاک زیر پای مادر
.
.
.
.
عصاره همه مهربانی ها را گرفتند و از آن مادر را ساختند
شكسپیر
.
.
.
.
مادر
والاترین شاعر
چیره دست ترین نقاش
تردست ترین آهنگساز و ماهر ترین پیكرتراش است
اوشو
.
.
.
.
هیچ نغمه ای روح پرورتر و د لنشین تر از كلمه مادر وجود ندارد
جبران خلیل جبران
.
.
.
.
هیچ گلی عطر و رنگ و زیبایی مادر را ندارد
ارنست همینگوی
|